۱۳۸۸ تیر ۶, شنبه

من از فصل خداحافظی بیزارم


آن که در من پردیسی می‌جوید جز به نشانی از دوزخ دست نخواهد یافت...!!!
من از فصل خداحافظی بیزارم



میان تمامی این بدرودها

تکه هایی از دلم جا می ماند

تا سنگی مرا

با چشمانی بی روح بتراشد

به دیدار آنچه نه دل می خواهد

نه جان تواند کشید

که سکوتم تنها به امید یکشنبه های آسودگی است

تا رنگ ببازد تمام این جمعه های دلگیر

همین که بدانم هستی

آرام در هر کجای این دنیا

تاب می آورد دوستی بی بهانه ام

به قیمت خوشبختی

دوری و دل کندن را

جان کندن را

گو که گاهی حتی این کوچه ها

بی گام های ما

به راه خویش روند

و کافه ها از خنده های ممنوع ما 

خالی تر از همیشه به خواب خرگوشی فرو شوند

تاب می آورم

نبودن آن که دوست است و همیشه هست

گو این که دور خیلی دور

چنان که نتوان از شعر و موسیقی نوشت 

و

شکایت های گاه و بی گاه را 

با اشک هایی که نیش می زنند گوشه ی چشم را و نمی ریزند 

به سکوت و همواری اش پناه برد

این روزهای لعنتی را که نمی گذرند.

هیچ نظری موجود نیست: